دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسيدم...........
تازه متوجه اندوهي كه توي دل من نشسته بود شد..........سراسيمه گفت : چي شده عزيزم؟...............
گفتم : چيز مهمي نيست............
لحظه اي تو چشماي من نگاه كرد و گفت : اما چشمات يه چيز ديگه ميگه ..............
گفتم : نه ...........خيلي مهم نيست ...........
پرسيد : مربوط به كارتّّه
جواب دادم : اره عزيزم.............. حالا بريم تو برات تعريف ميكنم............
گفت : باشه ........ در ماشين رو بستم ودر حاليكه نازنين دست من رو محكم تو دستش گرفته بود با هم داخل خونه شديم.........
تو خونه اون به طرف اشپزخونه رفت و من هم براي پوشيدن يه لباس راحت و آبي به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم...........وقتي
بر گشتم ......ميز نهار چيده شده بود ................ بدون اينكه سوالي بكنه براي هردومون توي يه بشقاب غذا كشيدو كنار دست من نشست ...............و من رو دعوت به خوردن كرد........اون بعد از اينكه متوجه شد من درست غذا نمي خورم با دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت : احمد................هر چي باشه مهم نيست................. غذا تو بخور ................به خاطر من ......................بعد از ناهار باهم در موردش حرف ميزنيم و حلش ميكنيم....................من مطمئن هستم ما دوتا با هم ......بزرگترين مشكلات رو هم از سر راه بر ميداريم............بعد قاشقش رو پر كرد و جلوي دهن من گرفت ..........و با چشماش ازم خواست بخورم .........دهنم رو باز كردم و اون غذا رو دهن من گذاشت......... و قاشق بعدي...............برق چشماي قشنگ و مصممش يه لحظه همه ناراحتي هارو از دلم پاك كرد.....
با خودم گفتم : حق با نازنين.............. ما راه حلي براش پيدا ميكنيم. لبخندي زدم و متعاقب اون بوسه اي به دستاي نازنين ..............صداي قهقهه شاد و معصومانه نازنين فضاي خونه رو پر كرد.........و من سر مست از داشتن فرشته اي مثل اون..... كنارم فكر و خيال رو از ذهنم دور كردم......
ناهار رو خورديم و بعد از جمع جور كردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتيم . روي تخت خواب دراز كشيديم و نازنين در حاليكه سرش رو روي سينم گذاشته بود گفت : خب همسر عزيزم حالا بگو چي شده......
سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف كردم كمي غصه دار شد .......... اما گفت : من فكر ميكنم ما بايد براي تصميم گيري از ديگران هم كمك و مشورت بگيريم.........درست اين زندگي ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بيشتري از ما دارند و هم خير و صلاح ما رو ميخوان..........
من گفتم اما نازنين من ...........من تصميم خودم رو گرفتم .....من تو رو تنها نميذارم و برم..............
نازنين با بوسه اي گرم حرف من رو قطع كرد..............و نذاشت ادامه بدم............بعد از دقايقي سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو ميدوني من براي بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم.............. پس مطمئن باش به اين راحتي از دستت نميدم.........اما ما بايد عاقلانه و منطقي تصميم بگيريم ........اجازه بده من بابا اينا رو خبر كنم و با اونها هم مشورت بكنيم بعد خودمون تصميم ميگيريم و دوباره لبهاي گرم و شيرنش رو روي لبهام گذاشت ............و من رو در فضايي لايتناهي كه مملو از حس زيباي عشق بود غرق كرد.............چشمام رو بسته بودم و توي اون حس شنا ميكردم بي وزن ....بي وزن ..................
كم كم خواب به من مسلط شد و ديگه چيزي نفهميدم...........
با جيغ و داد ليلا و سپيده كه پشت در اتاق اومده بودن از خواب بيدار شدم........نازنين كنارم نبود .
در همين لحظه صداي نازنين هم به صداي اون دو تا اضافه شد كه ميگفت : تو رو خدا اذيتش نكنين الان من خودم صداش ميكنم.......بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندمو درو باز كردم .
در رو هول دادن و اومدن تو
با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لاي در گير كردين ونگ .....وونگتون رفته هوا ؟................
در يه لحظه سپيده و ليلا يه نيگاهي به هم كردن و ناگهان هر كدوم يكي از گوشهاي منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ويز ويز كردي مگس بيباك........... و شروع كردن به پيچوندن گوشام.........نازنين در حاليكه از خنده ريسه رفته بود گفت: تورو خدا.....به خاطر من.....اشتباه كرد........سپيده گفت : نازنين جونم.....ما خيلي دوستت داريم اما اين خيلي روش زياد شده .....ما بايد يه گوشمالي حسابي بهش بديم .....وباز يه دور ديگه گوش من رو پيچوندن..............
ليلا گفت : بايد حسابي از ما معذرت خواهي كنه تا شايد بخشيديمش.
نازنين گفت : آبجي ليلا من معذرت ميخوام...........
سپيده گفت : نه عزيزم خودش بايد اينكار رو بكنه...........در همين حال غش غش ميخنديدين .......
نازنين گفت : عزيزم ظاهرا ايندفعه منم نمی تونم كاري برات بكنم.........بايد معذرت خواهي كني.........
ديدم چاره اي نيست گفتم : بسيار خب من از هر دوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم........
ليلا گفت نشنيدم چي گفتي بلند تر بگو..............و گوشم رو چلوند.
باز تكرار كردم من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم........
اينبار سپيده گفت : يعني گوش ما عيب داره يا اين آقا زاده هنوز چيزي نگفته ؟.................
ليلا گفت : نه من يه وز و وزي شنيدم .............فكر ميكنم يه كمي بايد ولو مش رو ببريم بالا ....
و اينبار دوتايي يه تاب ديگه به گوشهاي منه بيچاره دادن و گفتن ...............شما چيزي فرمودين ؟
فريادي كشيدم و گفتم : بابا مع......ذ........رت..........مي ........ خوام.
هردو با هم گفتن : آهان حالا شنيديم.......... و گوش من رو ول كردن ........... من فوري گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملكه هاي بچه گربه هاي ونگ ونگو ..................
تا اين حرف زدم .......با لنگ دمپايي هايي كه پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابي به خدمتم رسيدن............ هرچي هم از نازنين خواهش و تمنا كه به دادم برسه ميخنديد و ميگفت : نه ديگه .....واقعا حقته .............خلاصه يه يه ربعي وقت به همين شوخي و خنده و البته كتك خوردن من گذشت تا عليا مخدره ها رضايت دادن كه من به اندازه كافي تنبيه شدم........پس همه با هم به طبقه پايين رفتيم............................
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسبها: